سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نماز قلم درسجاده سفید بر مهر دیوانه ای

صفحه خانگی پارسی یار درباره

نماز قلم/ در سجاده سفید/ بر مهر دیوانه‎ای

 «توکلت علی‎الحی‎الذی لااله الاهو و الحمدولله سیمع بصیرا

و لاهول و لا قوه الابلله لا اله الا هو و الحی‎القیوم وهوالعی العظیم»

 نماز قلم/ در سجاده سفید/ بر مهر دیوانه‎ای

مجموعه کلماتی که به اجبار ذهن و سطح درک من با دستی لرزان از کوته‎بینی و زیاده‎گوئی از آنچه را که نه می‎دانم و نه می‎شناسم و نه شنیده‎ام و نه می‎فهمم در این دفتر در کنارهم چیده شده است به‎عنوان می‎شود گفت شاید نوعی شعر باشد

 

 

 بهلول زمانه(محمد جلیل فتحی)


عشق در جام

عشق در جام

از من نترسید، من هم در سینه دلی دارم که در آن جای خداست

از من نگریزید من چون شما سالکم، (... ن) دارم و پشت به کوهی

از من نهراسید که در میخانه باز است هنوز

از من نگریزید که تاس در دست قمار باز است هنوز

چون دستی به سویی دراز شد بگیرید، بگیرید

محتاج شمائید و هم چو شما من پس صبر کنید، دست بگیرید

در سلسله هو، سی‎مرغ شمارید، یک پرش عبدِ حقیرم

سیمرغ نه‎تنهاست در آخر سر، هم شمائید و من و او

تنها نشود هرگز در میخانه (... ن) هر عاشق وسالک

با هم شوید، دست بگیرید تا دست بگیرد دوست

هرصورت از آن نیست قشنگتر که زنی بوسه بر آدم

این روی خدائیست آدم همه بینند و با چشم دگر بینی تو حیوان

چون را رویید ریگ شمارید، آهسته روید تنگ بلورین زیاد است

با بد بنشینید تا بِه شودبد، آرام روید جام بگیرید

دلهای شکسته ببینید و آرام روید در حرم عشق

از دل نترسید که هست دل جایگه عشق

با من بنشینید زدن جام به جام را ببینید

عشق در جام و جام دل ما و جای خدا را ببینید

در چهره‎ام نیست اگر نور خدائی، بر من نزنید حرف جدائی

در کلبه من هم بیائید هم بدهم اگر خوب، بیائید، بیائید

حرفهای دلم را چو شنیدند نشنیده بگیرید

با من ننشینید که دیوانه و می‎خواره‎‎ام هر شب.                        

  بهلول زمانه (محمد جلیل) 3/5/84


یکی بود یکی نبود

 یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود

یکی بود یکّی نبود

رحمان بود رحیم نبود

یکی نبود رحمان بود

یکی نبود رحمان بود

یکی بود یکی نبود

غیرازخدا و دیگری هیچکس نبود

زیر حکمت کبود سه پری نشسته بود

یکیشون پری زندگی

اوی یکی رمز بندگی

آخریش هم عشق به خدا و علی

زاروزار گریه می‎کردند پریا

مثل ابرای بهار گریه می کردن پریا

پری زندگی می‎گفت قدر منو هیچکس ندونست

اون یکی می‎گفت کمتر آدمی رمز بندگی تا دم مرگش بدونست

آخریش هم هی می‎گفت حیف و صد حیف

فرق علی را ز خدا هیچکس ندونست

بنده‎ها تشنتونه    بنده‎ها گشنتونه

چتونه زار می‎زنین

سر همو دار می‎زنین

چیه این های هایتون    گریتون وای‎وایتون

از تو قلب جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می‎اومد

از تو قلب از توی دل صدای شمشیر می‎اومد

قلبها چه تنگ و مرده

پر از شمشیر  ننگ و گرگه

رویای ما چه پوچه

تو دستهامون کلوچه

دستهای ما خوار داره

هرکی باهاش کار داره

دستی بدهکار داره

قلبهای ما مار داره   

هرکی باهاش کار داره

قلبی سرِ دار داره

برداشتی از یک ترانه                                             

     بهلول زمانه (محمد جلیل)26/12/86 تا 5/2/87


ناخواسته اسیر

ناخواسته اسیر

شاید ناخواسته امیری باشد وفایش کنید

شاید زخمی به پایش باشد دوایش کنید

مریض است از تب دوری یاری دوایش کنید

دیوانه است از عشق یاری و در پندنگاری  نمی‎دانید رهایش کنید      

 بهلول زمانه (محمدجلیل) 2/5/1387


عشق بدون تمنا

عشق بدون تمنا

از معشوق نباید انتظار داشت و طلب مزد به خاطر عاشق بودن کرد.

مزد این است که او اجازه می‎دهد ما به او فکر کنیم و او را داشته باشیم او یعنی نیروی بودن و حس با او بودن و به او رسیدن و او شدن.

 ادب و قانون عشق حکم می‎کند، نتیج? هر عمل عاشق متعلق به معشوق است، ای عاشق که هر نفس تو از اوست او را با کمی عشق یاد کن   فریاد کن   نه از سر طلب  فریاد کن عاشقانه   نه از سر طلب .

                                                    بهلول زمانه (محمد جلیل) 9/86   


شرح خدای دگر

شرح خدای دگر

در عرش سفره‎ای پهن شد

که در آن دستی آشنا پیدا بود

هر پیمبر اعجازی کرد و

ذکر اعجازش یا علی بود

خدا خالق علی و ذکر خلقش یا علی بود

به هر پیکار چرا ذکر علی هم یا علی بود

حل معما خود شرح معمای دگری بود

جوابش کیست و شرحش خدای دگری بود

کلید کعبه دست خدا بود، و

اختیار شکافش با دگری بود

اگر فرقی میان خدا و داماد نبی بود

پس چرا ذکر خدا هم یاعلی بود

اگر واقف شدی که اسم اعظم یاعلی بود

تو هم از سرمستی هر دمادم یا علی گو

یاعلی گو یاعلی گو یاعلی گو

در طواف، کعبه با من حرفی داشت

که ای بهلول، بعد لبیک یاعلی گو

یاعلی گو یاعلی گو یاعلی گو                              

بهلول زمانه (محمد جلیل) 13 رجب 87    4/87


گیلاس خوشمزه است

گیلاس خوشمزه است

ما می‎آییم

صبح تاریک بود

روزها تیره است

شب را نمی‎شود دید

ما با نقاشی چراغی پر از نفت می‎آئیم

با زبان سینه‎ام حرف می‎زنم      

دردی را احساس می‎کنم

شانه‎ای شکسته برای موهای خاکی‎ام دارم

از صدای شکمم می‎فهمم پول غذا ندارم

کفشم را با کلامی مقدس می‎دوزم

با کفشم پرواز خواهم کرد

صبح سکه‎ای به خدا دادم

قلکش سالم شد.

بلا را دور می‎کند

همراه با رفتگر با هر جارو

تیرگی شبم را پاک می‎کنم

کمرش درد می‎کند

از خدا سکه نمی‎خواهد

سکه‎ای هم خواهد داد

دوست دارد بچه‎اش بستنی آن بچه چاق را نگاه نکند

کیف دخترش تا کلاس سوم بیشتر دوام نیاورد.

برف می‎آید کفش پسرش سوراخ شد.

نمی‎خواهد  همسرش آویزه‎ای همیشگی و بدلی را در پشت یقه‎اش پنهان کند

گیلاس خوشمزه است

چون هنگام خریدن آن مرد شیک‎پوش دیدم رفتگر آب دهانش را قورت می‎داد

دامان خدا را نمی‎بینم

می‎خواهم چنگ در بانک نعمتهایش بزنم

خدا کجاست؟

آه دیدمش آنجاست

دارد کمک می‎کند آن میلیاردر درِ گاوصندوقش را ببندد

نمی‎بیند دسته جاروی رفتگر شکسته

خدایا راه تو دور است

تو نیا ما می‎آئیم

ما می‎آئیم برای درست کردن دسته جاروهای شکسته

و تو آن بالا با تمام رحمی که داری با خیال راحت

سرنوشتها را بدخط و غلط بنویس                                        

  بهلول زمانه (محمد جلیل)مهرماه 2/3/87


افسانه مادر

افسانه مادر

آغوش تو آغوش خداست مادر

تاج سرم و بهتر از جهانست مادر

تو فردوسی و جان جهانی مادر

مادر توئی و آین? نور خدائی مادر

در قلب تو نیروی بهار است مادر

هم دیدن تو مثل نماز است مادر

تابش مه از روی تو باشد مادر

حسرت شب از موی تو باشد مادر

هم جانی و هم جانانه‎ای مادر

افسوس که افسانه‎ای مادر

افسوس که افسانه‎ای

افسوس

                                                               بهلول زمانه (محمد جلیل)، 21/10/86  ساعت 3 نیمه شب


بلای کربلا

بلای کربلا   

نمی‎خواهم فرزندی را در آغوش پدر تیر در گریبان ببینم

نمی‎خواهم تو را در کنار عباسی با دستان بریده‎اش و شرمگین از مشک پاره ببینم

و نمی‎خواهم مشک آبی پاره     در کنار دستانی افتاده

و لبهای خشک کودکانی تشنه و منتظر آبی را ببینم

نمی‎خواهم کودکانت را با پای برهنه در میان سنگهای داغ و خارهای تیز

هراسان و گریزان ببینم

و گوش دخترکی را که برای تاراج گوشواره‎اش پاره و پر از خون شده را ببینم

نمی‎خواهم خدا شاهد بریده شدن سر خود    و بر روی نیزه رفتن آن باشد

نمی خواهم در خرابه دخترکی گریان را در تمنای دیدن پدر ببینم

نمی‎خواهم طفلی گریان را که در کنار سر جدا شده پدر جان می‎دهد ببینم

نمی‎خواهم زینبم را برای یار و یاور تنها در غربت ببینم

نمی‎خواهم تا ابد کربلا را بر دوش زینب ببینم

                                     ( بهلول زمانه)  اربعین 86، 10/12


پرچم رسوائی

پرچم رسوائی

ما که نشنیده، ندیده، نشناخته، ز تو بت ساخته‎ایم

از برای دیدن او، ابتدا، از تو خدا ساخته‎ایم

دل و دین  عقل را همه بر تو ما باخته‎ایم

در قمار معرفت، رأس مال را همه بر تو ما باخته‎ایم

پرچم رسوائی خود ز عشقت، بر سر راه تو انداخته‎ایم

سفر? باده و مِی از اسم تو و عکس جمالت، به یار تو انداخته‎ایم

راز درون را که خدائیست، ما ز تو بشناخته‎ایم

بر آئینه دل، ما نهال عکس تو را کاشته‎ایم

نامحرم و زاهد و اهل جدل گفتند غلط است هر چه که پنداشته‎ایم

خوش دلیم، چون تو را داشته‎ایم

 به تودل باخته‎ایم با هر چه که پنداشته‎ایم

 

 

 

  بهلول زمانه (محمد جلیل)